با تاخیر یک ماهه!

(آنچه در شب قدر بر من گذشت)

دو نگاه متفاوت به یک واقعه

اپیزود اول ( خوف )

برای اولین بار بود که می خواستم شب قدر را در بهشت زهرا ( قطعه شهدا ) تجربه کنم . با کلی پیش فرض ذهنی که ناشی از خاطرات دوران نوجوانی ام از قطعه شهدا و همچنین تعریف دوستانم از حال  وهوای آنجا بود راهی شدم .سوار مترو شدم و در ایستگاه حرم مطهر پیاده شدم ، همه چیز تقریبا عادی بود . آرام آرام از مترو بعد از عرض ادب خدمت حضرت روح الله به سمت قطعات شهدا راه افتادم . در بین راه قبرستان های تاریک همراه با صدای جوشن کبیر که از دور می آمد حال و هوای عجیبی را در انسان پدیدار می کرد . غصه عجیبی در دلم افتاده بود.

 بعد از اینکه از قبرستان ها گذشتم به بهشت ایران ، گلزار شهدا ، نزدیک شدم . کم کم نواها و نوحه ها بود که به گوش می رسید و هر چه که نزدیکنر می شدم بر حجم آن ها و در هم تنیدگیشان بیشتر می شد و بر تعداد جمعیت هم هر چه که به مرکز گلزار نزدیک می شدم اضافه تر می شد. انگار صحرای محشر به پا شده بود . مردان و زنان ، جوانان و کودکان ، در بین هم می لولیدند و خانواده ها قرآن و مفاتیح به دست روی زیلو هایشان نشسته بودند و چایشان را روی پیک نیک بار گذاشته بودند ! انگار قرار بود یک دورهمی بزرگ شروع بشود . دورهمی در حد سیزده بدر! . کسی اصلا توجه نمی کرد که الان کجاست و باید چه کند و آن جای مصیبت بیشتر نمایان می شد که عده ای شاید اصلا برای مراسم نیامده بودند و از رفتارها و پوشش آن ها این کاملا واضح بود.  با مواجه شدن با این فضا همه انچه در ذهن پرورانده بودم  اگر راحت بگویم : پرید و حال به یک ضد حال اساسی تبدیل شد. همه چیز شکل و نماد شب قدر داشت ولی یک جای کار می لنگید، یک عنصر در بین همه عوامل شکل گیری بک فضای روحانی کم بود. همه چیز مهیا بود ، از نظری ها و خیرات بندگان خدا گرفته تا لباس مشکی مردم برای عزای امیرالمومنین ولی انگار هوا روح نداشت.باطن نداشت. فضا به گونه ای شده بود که حتی انسان یک جو مصنوعی و دم دستی هم که شده ، نمی گرفت . مردم ، برای شب قدر نیامده بودند ( برای اینکه یک شبی هست که همه یک جا می روند و شب را صبح می کنند و باید آن ها هم بروند و یا اینکه دور هم باشیم تا صبح خوش میگذرد " آمده بودند )

ترسیدم. ترسیدم وقتی دیدم حواسم نیست ....  . حواسم نیست که کجا و برای چه آمده ام اینجا. وقتی دیدم فرقی بین من و همین هایی که ازشون گله دارم نیست !

ترسیدم از اینکه زندگی دینی من ، ما ، جامعه محدود شده است به ظاهر . به اینکه محدود شده ایم به ظواهر دین .به اینکه یادمان رفته که زندگی اصلن چیز دیگزیست . طور دیگریست. به اینکه دیگر سبک زندگی ما خدایی نیست . به اینکه فقط ادعا می کنیم.

اپیزود دوم (رجا )

شب قدر بود و اولین باری بود که برای مراسم احیا به گلزار شهدا میرفتم. ولوله ای به پا شده بود . همه آمده بودند . پیر ، جوان ، سرمایه دار ، فقیر ، همه با شکل و شمایل های گوناگون اما بعضی از چهره ها بودند که حسابی خود نمایی می کردند . چهره های جوانانی که اگر در یک روز عادی آن ها را می دیدی باورت نمی شد که آن ها به اسلام باور داشته باشند چه رسد به شب قدر و شب زنده داری آن هم در گلزار شهدا !

دیدن افرادی با چنین شکوهی!! جدای از اینکه حواس را پرت می کرد و گاه به آنجا که نباید می کشاند! اما گاه انسان را به فکر فرو می برد که چطور میشود کسی با این شکل و شمایل در چنین جاهایی دیده می شود ؟ نمونه هایش هم کم نبوده اند ، در ماه محرم ، مقبره های امام زاده ها راه پیمایی های مناسبتی و . . .  زیاد دیده شده اند این عزیزان

 اگر بخواهیم به این موضوع از دید مثبت نگاه کنیم آنچه که در وحله اول خودنمایی می کند این است که هنوز مردم ما زنده هستند و اگر چه دشمنان و غفلت خود ما و مسئولین ما باعث شده که باورهای مردم ضعیف و فراموش شود ولی همچنان ریشه های فکریشان قوی و محکم هست و باید ساقه ها و برگ های عقیدتیشان را محکم بست تا اصلاح شود . اگر به این واقعه این طور نگاه کنیم رجا و امیدواریی در دلمان زنده می شود . به شرط آن که فقط نظاره گر نباشیم و مشغول باز سازی برگ ها و ساقه ها شویم.