دیروز وقتی برادرم آمد خانه گفت : سر کوچه ، جلو مغازه فلانی پارچه مشکی زدند احتمالا فلانی مرده ! که همون موقع مادرم گفت : نه، شایدم پسر همان فلانی مرده ( چون سرطان داشت )!

این را که گفت ، یک هو دلم ریخت . نمی دانم چه شد من که هیچ قرابت فکری ، عشقی ، عاطفی و کلا هیچ صنمی با این خانواده نداشتم . ولی در اون لحظه فقط دلم میخاست تا زنده باشد ، تا فقط و فقط میتوانستم اون حقی را که به گردنم داشت را ادا کنم . 

اما حیف ...


وناگهان چقدر زود دیر می شود ....