چند روزی بود که حال و روزم سر جایش نبود و به قول رفقا خودم رو زده بودم تو برق و از تمام جهات نسبت به خودم و آینده ام  بد بین و ناامید بودم به همین دلیل تصمیم گرفتم که آخر هفته خودم رو برسونم به خانواده تا کمی از فشار روحی که داشتم کاسته بشه. 
رسیدم تهران، بعد از اینکه از،مترو پیاده شدم تصمیم گرفتم تا مسافت تا خانه را قدم بزنم و با خودم خلوت کنم. به همین دلیل طولانیترین مسیر و خلوت ترینشان را انتخاب کردم که فضا را برای خلوت یک نفره آماده کرده باشم. صد قدمی از مترو دور نشده بودم که دیدم یک اقایی دارد با ویلچر به من نزدیک می شود(با خودم گفتم که ای بابا یک بار هم که خواستم با خودم باشم، این بنده خدا اومد:@) . وقتی به من رسید، پرسید: آقا ببخشید، چطور میشه رفت اون دست خیابون؟؟
داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر چهرش برام آشنا ست که یهو گفت :مصطفی تویی!!؟؟
من که جا خورده بودم، گفتم :آره من مصطفی ام. چطور؟ شما؟ 
خلاصه با نشونی هایی که داد،  کاشف به عمل اومد که این آقا، همکلاسی چهارم ابتدایی من هستش. اما همکلاسی من که روی ویلچر نبود!؟ 
تا خونشون هم مسیرش شدم و تا آنجا که چندان هم نزدیک نبود هم کلام همدیگر شدیم و از خاطرات گذشته و زندگی فعلی خودمون برای هم گفتیم. خیلی حرف داشت،  خیلی. از مشکلاتی که داشت برام گفت، از اینکه پنج سال پیش پدر و مادرش از هم جدا شدن و تنهاش گذاشتن و الان با پدر بزرگ و مادر بزرگ پیرش زندگی میکنه، از اینکه روزهایی که کلاس داره مجبوره که ساعت 4صبح از خواب بیدار بشه و.راهی دانشگاه آزاد یادگار امام بشه. از اینکه بیماریش داره بیشتر میشه و شاید تا چند وقت دیگه(خدای نکرده) ممکنه دستاش هم به سرنوشت پاهایش دچار بشه. و....
از اینکه چون نمیخاد که دیگر سربار  خانوادش باشه تمام تلاشش رو میکنه تا تو درسش و دانشگاهش موفق باشه.
صحبت ها و حرف های  زیادی بین ما رد و بدل و شد از،همه چیز صحبت کردیم. تنها چیزی که از حرف هایش مشخص نبود، یاس و نا امیدی و بی حالی بوداو دقیقا همان هایی را داشت که من نداشتم. اورا خدا بر سر راهم قرار داد تا حواسم به خودم باشد و البته از اطرافم و همسایگآنم غافل نشم که این دوستم چند خیابان با من فاصله داشت و من گاها خانه شآن را بین برج های اطرافش دیده و بودم و بی توجه گذر کرده بودم. 
آه که چقدر ما غافلیم هم از خودمان، هم از خدایمان و هم از بیرونمان. 
 او این حرفها رو به من نزد تا که کمکش کنم،فقط درد و دلی بود که تمام شد. او با حرفاش امید رو نشونم داد و عظمت پروردگارش رو به رخم کشید. من که همه چی دارم و ناشکر م و او شاید به ظاهر خیلی چیزها نداشت،اما شاکر بود و امیدوار.