مثل هر ترم ، امتحانات این ترم هم شروع شد وطبق عادت همیشگی مطالعه و "خرخونی " شب امتحانی هم آغار شد....

 امتحان اول : فکر می کند به مباحث امتحان مسلط است و حداقل نمره امتحانی را خواهد گرفت. برگه ها پخش می شوند، سوال اول را می خواند، کمی استرس دارد، متوجه نمیشود ، به سراغ سوال بعدی می رود، کمی گیج میشود ، به حساب استرس اولین امتحان می گذارد و سعی می کند توکلش را حفظ کند. سوال آخر را می خواند ، متوجه سوال میشود اما پاسخش خیلی طولانیست ، بهتر است اول سوالات یک و دو را حل کند.

برمی گردد به بالای صفحه، سوال را مجددا میخواند ، این بار کمی سوال برایش آشناست اما ، اماانگار سوال نقص هایی دارد که مانع حل شدن سوال میشود . به حساب استرس اولین امتحان می گذارد و سعی می کند توکلش را حفظ کند. آرام نیست قلبش تاپ تاپ می زند. به سراغ سوال بعدی می رود از این سوال هم کمی سر در می آورد . اما انگار این سوال هم اشتباه دارد . ولی چرا هیچ کدامیک از دانشجوها اعتراضی نمی کند ؟ شاید مشکلی ندارد و او نمیفهمد. پس دوباره برمیگردد به سراغ سوال اول تمام تلاشش را میکند تا هرآنچه در ذهن دارد را روی کاغذ پیاده کند. آرام نیست ، انگار در لبه پرتگاه چندمتری که تاریک هم هست قرار گرفته ، هر لحظه دلش هُرّی میریزد. اما سعی میکند توکلش را حفظ کند .باخودش می گوید حتما خدا میخواهد امتحانم کند باید آرام باشم.

یک سوم از زمان امتحان گذشته است و هیچ ننوشته !

کم کم استاد میآید و انگار تشخیصش درست بوده و سوالات مشکلاتی داشته اند . خیالش کمی آرام میگیرد. اما وقت زیادی ندارد. سعی میکند با ارهنمایی استاد به سوالات پاسخ دهد. اما انگار یک مشکل دیگری هست. او یادش نمی آید جواب سوالات ناقص است و وقت بسیار کم. ... . تلاشش را میکند و تا آنجا که می تواند برگه را سیاه می کند . اما می داند که این برگه برای استاد جواب نمیشود . سعی می کند به خدا توکل میکند و ناکامی اش را با خدا تقسیم میکند . با خودش می گوید حتما خدا خواسته.....!

امتحان دوم : اوضاع بهتر از امتحان قبل است اما اینبار هم فراموشی درس در عین مطالعه مطلوب در امتحان اذیتش می کند . هرچه زور دارد را در برگه میزند اما این برگه هم برای او بهتر از قبل نمی شود . دلش را قرص میکند به یاد خدا و این بار هم ناکامی اش را با او تقسیم می کند و ادعای ((رضا برضائک)) سر میدهد!

امتحان سوم و چهارم : دو امتحان سخت که در یک روز هستند و حجم بسیار زیادی هم دارند و اتفاقا هم نیاز یکدیگر هستند . هر دو را در حد پاس کردن خوانده و امیدش به خداست. امتحان اول را می دهد و قبل از امتحان دوم متوجه اولین نمره امتحانش می شود "8" . امتحان بعدی را از ترس مشروطی نمی دهد.

.

.

.

.

.

.

.

 نمراتش یکی پس از دیگری می آیند و میانگینشان بیشتر از ..9.. نمی شود . هنوز همه نتایج نیامده اند اما او دیگر ذکر (رضا برضائک)) برلبش نیست. سست شده . دیگر حالی برای ادای نذری که برای امتحاناتش کرده بود هم  ندارد. ترسیده و کمی هم پشیمان است...!

با خودش می گوید ای کاش ادعای بزرگتر از دهنم نکرده بودم و قپی نیامده بودم. شاید اگر گدایی کرده بودم بیشتر نتیجه میداد.

مرحله " رضا " عرصه امتحانات سنگین است و از دهن ما خیلی بزرگتر است.

همان گدای سائل بمانیم بهتر است.

حکایت این ترم ما همچین حکایتی بود....

 

رشه ای برگردنم افکنده دوست.

میکشد هر جا که خاطر خواه اوست....